کد مطلب:124404 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

هنگام احتضار
[98]-178- ابن جوزی با سند خود از عمیر بن اسحاق نقل كرده است:

من و شخص دیگری در بیماری حسن علیه السلام، به عیادتش رفتیم؛ فرمود:فلانی! از من سؤالی كن. گفت:نه، به خدا! تا شفا نیابی، چیزی نخواهم پرسید. آن حضرت فرمود:از من بپرس پیش از آن كه دیگر نتوانی؛ چرا كه قسمتی از اعضای درونم [قطعه قطعه] بیرون ریخته شد. پس بارها زهر دادند و هیچ كدام همچون این بار، نبوده است.

سپس فردا رفتم و او در حال احتضار و حسین علیه السلام بر بالینش بود. پرسید:برادرجان! به گمانت چه كسی این كار را كرده است؟ فرمود:چرا، تا او را بكشی؟ حسین علیه السلام گفت:آری. فرمود:اگر آن كس باشد كه من گمان دارم، خدا [خود انتقام می گیرد كه] نیرومندتر و سخت كیفرتر است، و اگر او نباشد، دوست ندارم كه آدم بی گناهی برای من



[ صفحه 182]



كشته شود. سپس از دنیا رفت.

و در خبری آمده است:امام حسن علیه السلام بی تاب شد و سخت گریست. حسین علیه السلام فرمود:برادرجانم! این بی تابی و گریه از چیست؟ همانا تو نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدر خود و عمویت جعفر و فاطمه و خدیجه می روی، و جدت [رسول خدا صلی الله علیه و آله] درباره ی تو فرمود:«تو سرور جوانان بهشتیانی»، و نیز برای تو آن همه پیشینه ی نیك است:پانزده بار، پیاده حج رفته ای، و دو بار، همه ی اموال خود را در راه خدا تقسیم كرده ای، و چنین و چنان كرده ای...

و مكارم آن حضرت را شمرد، و این ها جز بر گریه و تأثر شدید آن حضرت نیفزود و فرمود:برادرجانم! آیا بر هراسی بزرگ، و رخدادی سترگ - كه هرگز همانندش را ندیده ام - در نمی آیم؛ در حالی كه نمی دانم آیا روحم به آتش می رود تا تسلیتش دهم، یا به بهشت تا تهنیتش گویم؟

و راوی دیگری می گوید:چون هنگام وفات امام حسن علیه السلام فرارسید، فرمود:بسترم را به حیاط خانه ببرید. و بیرون آوردند، سر به آسمان كرد و فرمود:«خدایا! خود را به حساب تو می گذارم [و جانم را در راه رضای تو، می دهم] كه آن، نزد من گرامی ترین هاست كه به همانندش دست نیافته ام. خدایا! به زمین افتادنم را رحم كن، و تنهایی قبرم را مونس باش». سپس از دنیا رفت.

و چون وفات یافت، برادرش، حسین علیه السلام تجهیز او را به عهده گرفت و به مسجد آورد - و در آن روز، سعید بن عاص حاكم مدینه بود - بنی هاشم گفتند:نماز نمی خواند بر او جز حسین علیه السلام، و...

و ابن سعد از واقدی نقل كرده است:چون احتضار حسن علیه السلام فرارسید، فرمود:مرا نزد پدرم (رسول خدا صلی الله علیه و آله) دفن كنید. و حسین علیه السلام خواست تا او را در حجره ی رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن كند كه بنی امیه و مروان بن حكم و سعید بن عاص - كه حاكم مدینه بود- برخاستند و مانع شدند، و بنی هاشم برخاستند تا با آنان بجنگند، و ابوهریره گفت:به من بگویید، چنانچه فرزند موسی علیه السلام بمیرد آیا با پدر خود دفن نخواهد شد. [1] .



[ صفحه 183]



[99]-179- صدوق رحمه الله با سند خود از حسن بن علی بن فضال، از امام هشتم علیه السلام، از پدران بزرگوار خود، از امام حسین علیه السلام نقل كرده است:

چون احتضار حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام فرارسید، گریست. به او گفته شد:ای فرزند رسول خدا! آیا با آن موقعیتی كه نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله داری، و آن سخنانی كه از رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره ی تو است، باز گریه می كنی؟ با این كه بیست بار، پیاده حج رفته ای و سه بار همه ی اموال - حتی یك جفت كفش - خود را با پروردگار خود تقسیم كرده ای؟

فرمود:برای دو چیز می گریم:برای هراس از لحظه ی ورود به آن عالم، و جدایی از یاران. [2] .

[100]-180- طبرانی با سند خود از رقبة بن مصقله نقل كرده است:

چون احتضار حسن بن علی علیه السلام فرارسید، فرمود:مرا به صحرا ببرید، تا به ملكوت آسمان ها (آیات الهی) بنگرم. و چون او را بیرون بردند، فرمود:«خدایا! من خود را به حساب تو می گذارم و جانم را كه عزیزترین ها نزد من است، در راه رضای تو می دهم.» و از احسان الهی در حق او، این بود كه خود را به خدا سپرد. [3] .

[101]-181- محب الدین طبری می گوید:

ابوعمر گفت:برای ما از چند طریق نقل كرده اند:چون احتضار حسن بن علی علیه السلام فرارسید، به برادر خود، حسین علیه السلام فرمود:برادرجانم! چون رسول خدا صلی الله علیه و آله وفات یافت، پدر تو در شرف خلافت قرار گرفت و امید بود كه او صاحب آن شود، ولی تقدیر چنین شد و ابوبكر آنرا به دست گرفت و چون ابوبكر درگذشت، باز در شرف آن واقع شد، و باز از او برگشت و به عمر رسید، و چون عمر مرد، آن را میان شش نفر - كه پدر نیز از آنان بود - به شور نهاد، و [به ظاهر] تردیدی نبود كه از او نمی گذرد، و برگشت و به عثمان رسید، و چون عثمان به هلاكت رسید، با امیرمؤمنان علیه السلام بیعت كردند، و سپس به نبردش برخاستند تا جایی كه شمشیر كشید، و دیگر صفایی نداشت و سوگند به خدا! من نمی بینم كه خدا در ما - خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله - نبوت و خلافت [ظاهری] را با هم جمع كند. پس نكند كه [تا شرایط فراهم



[ صفحه 184]



نشده] نابخردان كوفه تو را به بیراهه كشند، و [در زمان معاویه] به خروج وادارند. و من از عایشه خواستم كه چون وفات یافتم، در حجره ی او، كنار رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن شوم، و پذیرفت، و نمی دانم شاید از روی شرم پذیرفته باشد. پس چون من درگذشتم،باز از او بخواه؛ اگر از روی رغبت پذیرفت، مرا در حجره ی او [كنار رسول خدا صلی الله علیه و آله] دفن كن، ولی گمان ندارم جز این كه چون بخواهی این كار را بكنی، این مردم، مانعت شوند؛ و اگر مانع شدند، دیگر سراغشان نرو، و مرا در بقیع غرقد دفن كن تا چون مادرم باشم.

پس چون امام حسن علیه السلام رحلت كرد، حسین علیه السلام آن را از عایشه خواست، و وی [پذیرفت و] گفت:آری، زیرا او محبوب و گرامی است. و به مروان خبر رسید و گفت:دروغ است، سوگند به خدا! هرگز آن جا دفن نمی شود؛ نگذاشتند عثمان در قبرستان بقیع دفن شود، اینك می خواهند حسن را در حجره ی عایشه دفن كنند؟

و این خبر به حسین علیه السلام رسید، و با بنی هاشم سلاح گرفتند، و مروان [و بنی امیه] نیز مسلح شدند، و ابوهریره شنید و گفت:به خدا! این ظلم است؛ آیا نمی گذارند كه حسن علیه السلام با پدر خود دفن شود؟ به خدا! او فرزند رسول خداست. سپس نزد حسین علیه السلام رفت، و به او سوگند داد و گفت:آیا برادر شما نفرمود:اگر ترسیدی درگیری رخ دهد، مرا به قبرستان مسلمانان برگردان؟ و سرانجام [بدن] امام حسن علیه السلام را در بقیع دفن كردند، و آن روز در تشییع پیكر آن حضرت، از بنی امیه جز سعید بن عاص حاضر نبود. [4] .

[102]-182- راوندی از امام صادق علیه السلام، از پدران بزرگوار خود نقل كرده است:

امام حسن علیه السلام به خاندان خود، فرمود:من - همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله - با زهر می میرم.

گفتند:چه كسی این كار را می كند؟ فرمود:همسرم [جعده] دختر اشعث بن قیس، و معاویه آن [زهر] را پنهانی می فرستد، و از او می خواهد این كار را بكند.

عرض كردند:پس او را از خود، دور و از خانه بیرون كن. فرمود:چگونه بیرون كنم بااین كه هنوز كاری نكرده است! و چنانچه بیرونش كنم، باز كسی جز او مرا نخواهد كشت، و بهانه هم نزد مردم دارد.



[ صفحه 185]



چند روزی نگذشته بود كه معاویه مال فراوانی را برای جعده فرستاد و آرزومندش كرد كه صد هزار درهم دیگر نیز به او می دهد و او را به ازدواج یزید درمی آورد، و شربت سمی فرستاد تا به حسن علیه السلام بنوشاند.

پس امام حسن علیه السلام - كه در روز بسیار گرمی روزه بود - به منزل برگشت، و او شربت شیری را كه آغشته به آن زهر بود، برای افطار آن حضرت آورد. و آن حضرت آن را نوشید و فرمود:ای دشمن خدا! مرا كشتی، خدا تو را بكشد. سوگند به خدا! پس از من، به همسری [یزید] نخواهی رسید، و او تو را فریفت، و مسخره كرد، و خدا تو و او را خوار و زبون كند.

پس امام حسن علیه السلام دو روز زنده بود، سپس از دنیا رفت، و معاویه به جعده بی وفایی كرد، و به پیمان خود عمل نكرد. [5] .

[103]-183- ابن حمزه گفته است:

داود رقی از امام صادق علیه السلام، و او از پدران (بزرگوار) خود نقل كرده كه:امام حسن علیه السلام به فرزند خود عبدالله فرمود:فرزندم! چون سال آینده فرارسد این طاغوت (معاویه) برای من كنیزی را می فرستد كه انیس نام دارد، و او با زهری كه معاویه در زیر نگین انگشتر او قرار داده مرا مسموم می كند. عبدالله گفت:چرا پیشاپیش او را نمی كشی؟ فرمود:فرزندم! قلم (قضا) خشكید و این امر قطعی شد، و از تقدیر حتمی خداوند گریزی نیست.

پس چون سال آینده فرارسید معاویه كنیزی را كه نامش انیس بود به عنوان هدیه برای او فرستاد، و چون نزد حضرت علیه السلام آمد دست خود را بر شانه ی او نهاد و فرمود:ای انیس! به سبب آنچه در زیر انگشتر خود داری خود را جهنمی كرده ای. [6] .

[104]-184- ابن شهرآشوب می گوید:

حسن بن ابی العلاء از امام صادق علیه السلام نقل كرده كه فرمود:امام حسن علیه السلام به خاندان خود فرمود:من همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله با زهر می میرم. به او عرض كردند، چه كسی تو را مسموم می كند؟! فرمود:كنیز من یا همسر من. عرض كردند:او را از ملك (و خانه ی) خود



[ صفحه 186]



بیرون كن. فرمود:چگونه بتوانم او را بیرون كنم و حال آنكه مرگ من بدست اوست و از آن گریزی نیست، و اگر هم بیرونش كنم باز جز او، مرا نخواهد كشت، این قضاء حتمی و امر واجب خداوند است.

چند روزی نگذشته بود كه معاویه (پیكی را همراه با زهر) نزد همسر امام علیه السلام (جعده) فرستاد، و امام علیه السلام (هنگام افطار روزی كه روزه گرفته بود) به او فرمود:آیا آبی نزد خود داری؟ عرض كرد:آری. و آبی آورد كه در آن سم معاویه بود، و چون حضرت از آن نوشید آثار زهر را در بدن خود حس كرد و فرمود:ای دشمن خدا! مرا كشتی خدا تو را بكشد. آگاه باش،سوگند به خدا (پس از من) همسری چون من نخواهی یافت. و از این تبهكار ملعون و دشمن خدا (معاویه) هرگز به خیری نمی رسی. [7] .

[105]-185- ابن جوزی از شعبی نقل كرده كه گفت:

معاویه آن زن را فریفت و گفت:حسن را زهر بنوشان تا تو را به همسری یزید درآورم و صد هزار درهم به تو عطا كنم؛ پس چون حضرت (مسموم شد و) از دنیا رفت، آن زن نزد معاویه فرستاد و خواست تا به وعده هایش وفا كند.

معاویه پول را برای او فرستاد و گفت:من یزید را دوست دارم و به زندگی او امید دارم، اگر این نبود تو را به همسری او درمی آوردم.

شعبی گفته است:این همان تحقق پیشگویی امام حسن علیه السلام است كه هنگام رحلت خود - چون نیرنگ معاویه را شنید - فرمود:سم او كار خود را كرد، و او به آرزوی خود رسید، ولی سوگند به خدا! او به وعده ی خود وفا نمی كند، و در گفتار خود راستگو نیست. [8] .

[106]-186 - ابن شهرآشوب گوید:در كتاب الأنوار آمده است:امام حسن علیه السلام فرمود:

دو بار به من زهر داده اند و این، بار سوم است.

و گفته اند كه به امام حسن علیه السلام براده ی طلا نوشاندند. [9] .



[ صفحه 187]



[107]-187- مسعودی می گوید:نقل شده است:

همسر امام [جعده] دختر اشعث بن قیس كندی به او زهر خورانید و معاویه، پنهانی به جعده پیام داد:اگر حسن علیه السلام را بكشی، صد هزار درهم برایت می فرستم، و تو را به همسری یزید درمی آورم. و همین تطمیع، او را واداشت تا به امام حسن علیه السلام زهر دهد. پس چون امام حسن علیه السلام درگذشت، معاویه آن پول را داد و پیام فرستاد كه:ما زندگی یزید را دوست داریم و اگر این نبود، تو را به همسری او درمی آوردیم.

و نقل شده است:امام حسن علیه السلام هنگام وفات خود، فرمود:شربت زهرآگین معاویه كار خود را كرد، و او به آرزویش رسید. سوگند به خدا! به وعده های خود به جعده وفا نكند و در آنچه گفته، راستگو نباشد. [10] .

[108]-188- طبرسی رحمه الله از عبدالله بن ابراهیم، از زیاد محاربی نقل كرده است:

چون احتضار امام حسن علیه السلام فرارسید، حسین علیه السلام را خواست و فرمود:برادرجانم! من از شما جدا می شوم و به دیدار پروردگار خود می رسم. به من زهر خورانده اند و محتوای شكم خود را [بالا آورده،] در طشت افكندم و می شناسم كه چه كسی این كار را كرد و از كجا فریب خورد و من شكوه ی او را نزد خدای سبحان می برم. تو را سوگند به آن حقی كه بر تو دارم، در این زمینه چیزی مگوی، و منتظر پیشامد خدا برای من باش. و چون درگذشتم، غسلم ده و كفنم كن و جنازه ام را كنار قبر جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله ببر تا با او تجدید پیمان كنم. سپس نزد قبر جده ام، فاطمه [در بقیع] برگردان و آن جا دفن كن. و ای برادرم! به زودی می بینی كه این مردم می پندارند تو می خواهی مرا نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن كنی، از این رو، جمع می شوند كه نگذارند، و شما را به خدا سوگند می دهم كه مگذار خونی در تشییع من، به اندازه ی خون حجامتی، ریخته شود. [11] .

[109]-189- خزاز قمی با سند خود، از جنادة بن ابی امیة نقل كرده است:

خدمت حسن بن علی علیه السلام - در آن بیماری كه با آن از دنیا رفت - تشرف یافتم. جلو آن



[ صفحه 188]



حضرت طشتی بود كه در آن، خون و پاره های درون شكم - كه آسیب دیده از زهر معاویه بود - ریخته بود. عرض كردم:آقاجان! چرا خود را معالجه نمی كنی؟ فرمود:عبدالله! مرگ را با چه معالجه كنم؟ عرض كردم:انا لله و انا الیه راجعون. سپس رو به من كرد و فرمود:سوگند به خدا! رسول خدا صلی الله علیه و اله این عهد را به ما سپرد كه:این ولایت خداوندی را دوازده امام [كه یازده نفر آنان] از فرزندان علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام [است] مالك خواهند شد كه هیچ یك، جز زهر نوشیده یا كشته شده نخواهند بود. سپس طشت را برداشتند و امام - كه صلوات خدا بر او باد - تكیه كرد، و من عرض كردم:ای فرزند رسول خدا، اندرزم ده. فرمود:

آری، خود را برای سفر [آخرت] آماده كن، و پیش از آن كه اجلت فرارسد، توشه ی خود را به دست آر. و بدان كه تو دنیا را می جویی، و مرگ تو را. و هم و غم [و هزینه ی] روزی را كه نرسیده، بر امروز كه در آنی، بار مكن. و بدان كه از مال، بیش از قوت [و نیاز] خود به دست نمی آوری مگر كه در آن، نگهبان برای دیگرانی. و نیز بدان كه در حلال دنیا، حساب و در حرام آن، عقاب، و در شبهه ناك آن، عتاب است. پس دنیا را همچون مردار بشمار، به اندازه ی كفایت خود از آن بردار كه اگر حلال باشد، در دنیا زهد ورزیده ای و اگر حرام باشد، در آن گناهی نیست؛ زیرا - همچون بهره برداری اضطراری از مردار - به اندازه ی ضرورت، برداشته ای، و اگر [شبهه ناك باشد،] عتاب آن اندك است. و برای دنیای خود آن چنان [قوی و باتدبیر و با استحكام] كار كن كه گویی تا ابد زنده می مانی، و برای آخرت خود آن چنان [خالصانه و دقیق و با مراقبه] كار كن كه گویی فردا می میری.

و اگر خواهان عزتی بی آن كه خویشاوندانی داشته باشی و هیبت می خواهی، بی آن كه فرمانروایی داشته باشی، از ذلت نافرمانی خدای سبحان بیرون شو، و به عزت فرمانبری از او، پناه بر و اگر احتیاجی، تو را به همراهی دیگران كشاند، با كسی همراهی كن كه زینتت باشد؛ و چون خدمتش كردی، نگهت دارد؛ و چون یاری اش خواستی، كمكت كند؛ و چون سخن گفتی، راستگویت داند، و چون [بر دشمن] حمله بردی، توانمندت سازد؛ و چون دست خود را به نیكی گشودی، او نیز تلاش كند [و بگشاید]؛ و چون رخنه ای در كارت پدید آمد، ببندد؛ و چون در تو نیكی دید، به حساب آورد؛ و چون از او بخواهی، عطا كند؛ و



[ صفحه 189]



اگر ساكت باشی، آغاز كند؛ و چون رنج آوری، بر تو رو نماید و همدردی كند؛ كسی كه از او بلا و آفتی به تو نرسد، و راه های او به تو گوناگون نباشد؛ و آن جا كه [حق و] حقیقت هاست، تنهایت نگذارد؛ و اگر در حال رقابت، كشمكش كردید، مقدمت دارد.

راوی می گوید:سپس نفس آن حضرت بند آمد و رنگش زرد شد تا جایی كه بر او ترسیدم. و حسین علیه السلام همراه اسود بن ابی الأسود آمد و خود را بر روی آن حضرت انداخت، و سر و پیشانی او را بوسید، و نزد او نشست، و با هم راز گفتند. و أبوالأسود [اسود بن ابی الأسود] گفت:انا لله؛ خبر مرگ حسن علیه السلام را می دهند!

و او وصی خود را حسین علیه السلام قرار داد. و در روز پنج شنبه ی آخر صفر سال پنجاه هجری، در چهل و هفت سالگی وفات یافت. [12] .

[110]-190- راوندی از امام صادق علیه السلام نقل كرده است:

چون احتضار حسن بن علی علیه السلام فرارسید، سخت گریست و فرمود:من بر امری بزرگ و هراسی كه هرگز ندیده ام، درمی آیم. سپس سفارش كرد تا در بقیع دفنش كنند و فرمود:برادرجان! مرا در تابوتم بگذار، و تا قبر جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله - برای تجدید پیمان - ببر. سپس به قبر جده ام، فاطمه بنت اسد برگردان، و در آن جا دفن كن. و ای فرزند مادرم! به زودی خواهی دید كه این مردم بپندارند كه تو می خواهی مرا نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن كنی؛ از این رو، جمع شوند تا نگذارند. و تو را به رسول خدا سوگند می دهم كه در تشییع من خونی، حتی به اندازه ی خون حجامتی نریزد. پس چون امام حسین علیه السلام او را غسل و كفن كرد و بر تابوت نهاد و - برای تجدید عهد - به سوی قبر جدش، رسول خدا صلی الله علیه و آله برد، مروان بن حكم با گروهی از بنی امیه رسید و گفت:آیا عثمان در دورترین نقاط مدینه دفن شود و حسن علیه السلام با پیامبر؟ هرگز چنین نخواهد شد! و عایشه، سوار بر استری به ایشان پیوست، و می گفت:ای بنی هاشم! چه ارتباطی من با شما دارم؟ آیا می خواهید كسی را در حجره ی من وارد كنید كه دوست ندارم؟ [13] .



[ صفحه 190]




[1] تذكرة الخواص:192.

[2] امالي:290، ح 325.

[3] المعجم الكبير 2692:3.

[4] ذخائر العقبي:142.

[5] الخرائج و الجرائح 241:1، ح 7.

[6] الثاقب في المناقب:314، ح 262 مضمون اين حديث خلاف مشهود است.

[7] مناقب 8:4.

[8] تذكرة الخواص:192.

[9] المناقب 42:4.

[10] مروج الذهب 5:3.

[11] اعلام الوري 414:1.

[12] كفاية الاثر:226.

[13] الخرائج و الجرائح 242:1، ح 8.